ماجراى صليب در عهد جديد و قرآن (1)


 

نویسنده : عبدالرحيم سليمانى *




 

اشاره
 

ماجراى پايان زندگى زمينى عيسى مسيح در اناجيل و قرآن مجيد به گونه‌اى ظاهراً متفاوت مطرح شده است. بر طبق اناجيل حضرت عيسى به صليب رفته ، مدفون شد ، اما بعد از سه روز زنده شد و به آسمان رفت و تاكنون زنده است؛ اما مطابق ظاهر آيه‌اى از قرآن و برداشت رايج از آن ، عيسى به صليب نرفت و كشته نشد ، بلكه امر بر يهوديان مشتبه شده است. جداى از تفاوت ظاهرى دو نقل ، اين ماجرا و چگونگى نقل آن در اناجيل ، در كل ساختار الاهيات مسيحى تأثيرگذار است؛ زيرا در اين نگاه صليب مسيح نه يك حادثه عادى ، بلكه حادثه‌اى است كه در سرشت و سرنوشت انسان و برنامة خدا براى نجات انسان نقشى اساسى دارد. اين در حالى است كه اين ماجرا ، هرگونه كه بوده باشد، هيچ تأثير و نقشى در الاهيات اسلامى ندارد. بررسى ماجراى پايان زندگى عيسى در عهد جديد و قرآن مجيد و تأثير آن در الاهيات موضوع اين نوشتار است.

مقدمه
 

عيسى مسيح به صليب كشيده شد و كشته و مدفون شد؛ اما سه روز بعد زنده شد و مدتى حواريان و عده‌اى ديگر او را مي‌ديدند، اما پس از حدود چهل روز به آسمان رفت. او اكنون زنده و نزد خداوند است و روزى باز خواهد گشت.
عيسى مسيح به صليب كشيده نشد و كشته نيز نشد، بلكه قاتلان او اشتباه كردند و فرد ديگرى را به جاى او به صليب كشيدند. خداوند عيسى را به آسمان برد. او اكنون زنده و نزد خداوند است و روزى باز خواهد گشت.
سخن اول اعتقاد مسيحيان دربارة پايان زندگى عيسى مسيح است كه از اناجيل گرفته شده است و سخن دوم اعتقاد رايج مسلمانان است كه از ظاهر آيه‌اى از قرآن برداشت شده است.
عيسى مسيح شخصيتى است كه در دو دين اسلام و مسيحيت مورد احترام است و هر دو دين او را از بزرگان تاريخ بشريت مي‌دانند؛ اما دربارة زندگى و شخصيت او اختلافاتى بين پيروان و متون مقدس اين دو دين وجود دارد. يكى از اين اختلافات دربارة چگونگى پايان يافتن زندگى اين شخصيت است: آيا او «كشته شد و زنده شد و زنده است» يا اينكه «كشته نشد و زنده است»؟
برخى از نقادان جديدِ كتاب مقدس بر اساس مبنايى كه دارند هيچ يك از اين دو روايت را نمي‌پذيرند؛ چراكه جهان‌بينى آنان به گونه‌اى است كه دخالت ماوراءالطبيعه را در طبيعت برنمي‌تابد و بنابراين وقوع هيچ معجزه‌اى را نمي‌پذيرند.[1] برخى از عالمان جديد الاهيات مسيحى، غيرممكن مي‌دانند انسانى كه از لوازم الكترونيكى استفاده مي‌كند معجزات نقل‌شده در عهد جديد را بپذيرد.[2]
هر دو روايت از پايان زندگى زمينى عيسى معجزه‌آسا و در نتيجه «علم‌گريز» ند؛ به اين معنا كه علم نه مي‌تواند آنها را تأييد كند و نه تكذيب؛ چون علم تجربى فقط در محدوده طبيعت كاربرد دارد و دربارة ماوراى طبيعت هيچ نظرى نفياً و اثباتاً ندارد. معجزه، دخالت ماوراءالطبيعه در طبيعت است و هر جا پاى ماوراءالطبيعه به ميان آيد علم بايد سكوت كند. جهان‌بينى مدرن اصل معجزه را انكار مي‌كند، زيرا وجود ماوراءالطبيعه را نمي‌پذيرد و عالم هستى را محدود به طبيعت مي‌داند؛ البته كسانى قبل از عصر روشنگرى بودند كه ماوراء را انكار نمي‌كردند، ولى دخالت آن در طبيعت را نمي‌پذيرفتند و در نتيجه معجزه را قبول نداشتند؛ اما جهان‌بينى مسيحيت و اسلام سنتى، مانند جهان‌بينى بيشتر اديان جهان، معتقد به وجود ماوراءالطبيعه و دخالت آن در طبيعت هستند و بنابراين معجزه را مي‌توانند و بايد بپذيرند. معتقدان به قرآن و نيز معتقدان به كتاب مقدس بايد اعجاز را بپذيرند و ممكن بدانند؛ چراكه متون مقدس آنان معجزات فراوانى را نقل كرده‌اند.
آنچه اناجيل از پايان زندگى زمينى عيسى نقل كرده‌اند، معجزه است. معجزات علم‌گريزند و بايد آنها را خردگريز دانست نه خردستيز؛ بنابراين پيروان ديگر اديان، و از جمله مسلمانان، امكان آن را مي‌پذيرند. آيا ممكن است انسان كشته‌شده و مدفون‌شده‌اى پس از سه روز زنده شود و به آسمان رود و تا امروز ـ كه دو هزار سال از آن زمان گذشته است ـ زنده باشد؟ علم مي‌گويد طبق ابزارى كه من در اختيار دارم چنين چيزى ممكن نيست؛ ولى عقل مي‌گويد ممكن است، چون به امورى مربوط است كه فراتر از علم و تجربه است؛ بنابراين مسلمان امكان آن را مي‌پذيرد. همين‌طور فرد مسيحى نيز امكان وقوع اين حادثه را مي‌پذيرد كه قيافه فردى معجزه‌آسا عوض شود و در نتيجه امر بر كسانى مشتبه شود ، و او به آسمان برده شود و تاكنون زنده باشد. اين معجزه است و براى مسيحيان قابل قبول است؛ چراكه مشابه آن در متون مقدس آنان زياد نقل شده است. تا اينجا به ظاهر اختلاف چندان عميق و مهم نيست.
براى مسلمانان تفاوتى ندارد كه پايان زندگى پيامبرشان چگونه بوده باشد و براى مثال آن حضرت در بستر و به سبب مريضى وفات يافته باشد يا اينكه در ميدان نبرد به شهادت رسيده باشد و يا اينكه در شهر مسموم شده و به شهادت رسيده باشد؛ زيرا اين امر و چگونگى آن در هيچ يك از اعتقادات و اعمال اسلامى تأثيرگذار نيست. همچنين براى آنان فرقى نمي‌كند كه عيسى كشته نشده باشد و به آسمان رفته باشد، يا كشته شده باشد و زنده شده باشد و به آسمان رفته باشد، يا اينكه كشته شده باشد و زنده هم نشده باشد. مقصود اين است كه چگونگى پايان يافتن زندگى پيامبر اسلام و نيز هيچ شخصيت ديگرى در نظام عقيدتى و عملى اسلام هيچ تأثيرى ندارد. البته اين رهبران بزرگ كه در طول زندگى خود به شيوه‌هاى مختلف انسان‌ها را راهنمايى كرده‌اند، با انتخاب شيوه مرگ خود نيز مي‌توانند الگويى براى ديگر انسان‌ها باشند؛ اما اين‌گونه نيست كه خودِ حادثه تأثيرى در اصل نظام دين داشته باشد. اما براى مسيحيان حادثه پايان زندگى عيسى اين‌گونه نيست. اين حادثه در نظام الاهيات مسيحى نقشى بسيار محورى دارد. كل اختلاف قرائت اسلامى با قرائت مسيحى از اين حادثه به دو جمله برمى‌گردد: مسيحيان مي‌گويند مسيح كشته شد و مسلمانان مي‌گويند مسيح كشته نشد؛ مسيحيان مي‌گويند مسيح دوباره زنده شد و مسلمانان مي‌گويند كشته نشد كه زنده شود. براى مسيحيان دو جمله «كشته شد» و «زنده شد» دو حادثه معمولى نيست. آنان مي‌گويند اين دو حادثه اگر به همين صورت رخ نمي‌داد كل برنامه خدا براى نجات انسان ناتمام مي‌ماند. اگر اين دو حادثه را از مسيحيت كنونى حذف كنيم، كل نظام الاهيات مسيحى به هم مي‌ريزد و اين دين هويت خود را از دست داده، و به دين ديگرى تبديل مي‌شود.
پس مسئلة صليب دو بعد دارد: يكى بعد الاهياتى و ديگرى بعد تاريخى. در بحث مقايسة ماجراى صليب در قرآن و عهد جديد يا اسلام و مسيحيت بايد به هر دو بعد توجه كرد. البته بسيار روشن است كه اين بعد اول است كه اهميت زيادى دارد و بعد دوم اهميت چندانى ندارد. در بعد اول بحث به كل نظام اعتقادى كشيده مي‌شود، اما در بعد دوم صرفاًً بحث اين است كه ظاهر متون مقدس دو دين يك حادثه تاريخى را به دو صورتِ متفاوت نقل كرده‌اند.
اما قبل از ورود به بحث تفصيلى دربارة هر يك از اين دو بعد بايد به يك بحث مبنايى اشاره كنيم و آن اينكه در مقايسه دو ديدگاه از دو دين و دو متن مقدس قاعدتاً پاى معيار و ميزان و داور بيرونى به ميان مي‌آيد و بدون ترديد در اين بحث پاى عقل به ميان كشيده مي‌شود.
اما در رابطه با داورى عقل مسئله‌اى مطرح است. چه بعد تاريخى و چه الاهياتى در اين بحث از متن مقدس اتخاذ شده است. حال سؤال اين است كه دربارة آنچه از متن مقدس گرفته مي‌شود، عقل چه موقعيت و جايگاهى دارد؟ چه بسا در خود اين مسئلة مبنايى ـ كه در اين بحث تأثير زيادى دارد ـ نيز بين پيروان دو دين اختلاف باشد. در اينجا مجال آن نيست كه به اين مسئله مبنايى بپردازيم. اما در بحث خود، حجيت عقل را به اين معنا مي‌پذيريم كه اعتقاد و عملِ خردستيز در دين پذيرفته نيست، اما اعتقاد و عمل خردگريز اجمالاً پذيرفته است. بحث را در دو محور اصلى پى مي‌گيريم:

1. ابعاد عقيدتى و الاهياتى ماجراى پايان زندگى زمينى عيسى
 

1.1. جايگاه الاهياتى صليب در عهد جديد
 

نويسنده‌اى مسيحى با برداشت از عهد جديد، اهميت صليب و نقش آن را در كل الاهيات مسيحى اين‌گونه توصيف مي‌كند:
مهم‌ترين مقصود مسيح از آمدن به اين جهان اين نبود كه براى ما سرمشق باشد و يا تعليمى بدهد، بلكه اين بود كه براى ما جان بدهد. مرگ او يك امر اتفاقى يا بر اثر تصميم بعدى نبود، بلكه مهم‌ترين هدفِ مجسم شدن بود. مجسم شدن هدف نهايى نبود، بلكه براى اين انجام شد كه به وسيله مرگ مسيح بر روى صليب، گمشدگان به نجات برسند.[3]
فقره فوق به روشنى نشان مي‌دهد كه حادثه صليب در كل نظام دينى مسيحيت چه جايگاه محورى و اساسى‌اى دارد. اين فقره نشان مي‌دهد كه هدف نهايى از آمدن مسيح و مأموريتِ او، همين حادثه بوده است. مسيح با مرگ خود بيش از حيات خود نقش ايفا كرده است.
اگر بخواهيم براى دين يك تعريف كلامى ارائه دهيم ـ البته تعريفى كه براى اديانى مانند اسلام و مسيحيت اجمالاً مورد قبول باشد ـ بايد بگوييم: «دين عبارت است از برنامه خدا براى نجات انسان». در اين تعريف غير از حرف ربطِ «براى»، چهار واژه وجود دارد: انسان، نجات، خدا و برنامه. واژه ديگر آن چيزى است كه تعريف شد؛ يعنى «دين» ـ كه در بحث ما مصداق آن «مسيحيت» است. سخن اين است كه حادثه صليب نه تنها با چهار عنوان داخل تعريف، بلكه با پيام اصلىِ خود مسيحيت ارتباطى ناگسستنى دارد.

الف) انسان
 

از نوشته‌هاى پولس ـ كه الاهيات رايج مسيحى منطبق با آن است ـ برمى‌آيد كه دو حادثه يا دو عمل بسيار مهم در تاريخ زندگى بشر وجود دارد كه همچون نقاط عطفى تاريخ زندگى انسان را به چهار (يا سه) دوره تقسيم مي‌كنند. سرشت، جايگاه و قدرت و توان انسان در اين چهار دوره متفاوت است. اين دو حادثه يكى گناه آدم است و ديگرى صليب مسيح. بر اساس اين دو حادثه تاريخ انسان به چهار دوره «انسان قبل از گناه آدم»، «انسان بعد از گناه آدم و قبل از صليب مسيح»، «انسان بعد از صليب تا حيات ديگر» و «انسان در حيات ديگر» تقسيم شده است. انسان در ابتداى خلقت پاك و مقدس بود. او دوست خدا بود و مقام فرزندى خدا را داشت و در واقع عضو خانواده خدا بود. عقل و اراده او سالم و قوى بودند؛ اما با گناه آدم ـ كه گناه بسيار بزرگ و فجيعى بود، چراكه طغيان عليه خدا بود و توبه‌اى به همراه نداشت ـ[4] آدم و نسل او سقوط كردند. سرشت و ذات انسان گناه‌آلود شد. گناه آدم به نسل او به ارث رسيد و از آن پس، فرزند آدم هنگام تولد ذاتاً گنه‌كار است. انسان ذاتاً به بدى تمايل دارد. انسانى كه قبل از گناهِ آدم دوست خدا و حق و حقيقت بود، از اين پس دشمن خدا گرديد. عقل و اراده انسان ضعيف و ناتوان گرديد. انسان مقام فرزندى خدا را از دست داد و در واقع به عبد و غلام تبديل شد. خدا براى اينكه تا زمانى كه راه نجاتى از اين وضعيت اسفبار پيدا شود، اين انسان بتواند به حيات خود ادامه دهد شريعت را فرستاد ـ در واقع شريعت نه راه نجات انسان‌ها، بلكه زمينه‌ساز آمدن نجات بود. خداوند در اين دوره انبياء را فرستاد كه وظيفه آنان آوردن شريعت بود. انسانِ سقوط‌كرده زير بار سنگين شريعت بود و هر روز بر گناهش افزوده مي‌شد و راهى براى نجات از اين وضع اسف‌بار نداشت. بزرگ‌ترين مانعِ نجات انسان، گناه آدم بود و تا زمانى كه گناه آدم وجود داشت و كفاره آن داده نشده بود، انسان در همين وضعيتِ سقوط‌كرده قرار داشت؛ اما اين انسان سقوط‌كرده گنه‌كار چيزى نداشت كه ارزش كفاره گناه آدم را داشته باشد. اما اين وضعيت شايسته انسان نبود، زيرا او براى مقام فرزندى خدا خلق شده بود. خداى مهربان چون ديد كه اين انسان توان دادن كفاره را ندارد، سرانجام پسر يگانه خود را ـ كه هم‌ذات با خدا و با او برابر بود ـ فرستاد تا مجسم شده، به صورت انسان درآيد و به صليب رود تا گناه آدم را كفاره دهد. با صليبِ مسيح گناه آدم كفاره داده شد و بار ديگر اين امكان فراهم شد تا انسان فرزند خدا گردد. در دوره پس از صليب، هر كس به پسر خدا ايمان آورد، يعنى ايمان آورد كه اين پسر خدا بود كه به صليب رفت و گناه آدم را كفاره داد، مي‌تواند به مقام فرزندى خدا نايل آيد.[5]
پولس در فقره‌اى چكيده ماجراى سقوط انسان به واسطه گناه آدم، و نجات انسان از وضعيت سقوط‌كرده از طريق صليب مسيح را اين‌گونه بيان مي‌كند:
همان‌طور كه يك گناه موجب محكوميت همه آدميان شد يك عمل کاملاً نيك نيز باعث تبرئه و حيات همه مي‌باشد و چنان كه بسيارى در نتيجه سرپيچى يك نفر گناهكار گشتند، به همان طريق بسيارى هم در نتيجه فرمانبردارى يك نفر، کاملاً نيك محسوب خواهند شد (روميان، 5: 19 ـ20).
پس با گناه آدم همه مردم گناهكار، بيگانه از خدا و جداى از او گرديدند و با صليب مسيح همه مردم نيكوكار شدند و ارتباط سالم آنان با خدا بازگردانده شد.[6] پولس دربارة اينكه با صليب مسيح، انسان از وضعيتِ بردگى به فرزندى خدا بازگشته است چنين مي‌گويد:
چون روزى كه خدا تعيين كرده بود فرا رسيد او فرزندش را فرستاد تا به صورت يك يهودى از زن به دنيا بيايد، تا بهاى آزادى ما را از قيد اسارت شريعت بپردازد و ما را فرزندان خدا بگرداند... بنابراين ديگر غلام نيستيم بلكه فرزندان خدا مي‌باشيم، و به همين علت وارث نيز هستيم و هرچه از آن خداست به ما نيز تعلق دارد (غلاطيان، 4: 4ـ7).
به هر حال مسيح با صليبِ خود اين زمينه را ايجاد كرد كه انسان مقامى را كه از زمان گناه آدم از دست داده بود ـ يعنى فرزندى خدا كه بالاترين درجه و مقامى است كه خدا براى انسان در نظر گرفته است ـ مجدداً به‌دست آورد. البته اين امر حاصل عمل فداكارانه مسيح است نه عمل خود انسان.[7]
نكته ديگرى كه پولس دربارة تأثير گناه آدم و صليب مسيح بر انسان مي‌گويد اين است كه انسان با گناه آدم داراى يك طبيعت گناه آلود و ناپاك و كهنه گرديد و مسيح با صليب خود انسان را از اين طبيعت كهنه نجات داد و اين امكان را براى انسان فراهم كرد كه طبيعت نوى كه به صورت خداست، بپوشد.[8]
تأثير ديگر گناه آدم بر انسان اين بود كه انسان فانى شد. اگر گناه آدم نبود انسان جاودانه زندگى مي‌كرد؛ اما اين گناه آدم بود كه مرگ را به جهان آورد.[9] (هرچند از برخى از تعابير پولس برمى‌آيد كه مقصود از مرگ در اينجا مرگ روحى و هلاكت ابدى باشد،[10] اما عموم نويسندگان مسيحى همين مرگ بدنى را برداشت كرده‌اند). گناه آدم باعث شد كه انسان حيات جاودانه را از دست بدهد، اما صليب مسيح اين امكان را فراهم آورد كه انسان حيات جاودانه را به‌دست آورد. هر كس به مسيح به‌عنوان پسر خدا كه به صليب رفت ايمان آورد حيات جاودانه مي‌يابد، اما نه در اين دنيا بلكه در حيات ديگر؛ چراكه در واقع انسان كفاره گناه آدم را نداد، بلكه خدا مجاناً اين كار را انجام داد.[11] به همين جهت، امور ديگرى نيز كه با گناه آدم از انسان گرفته شد مانند عقل و اراده و... در اين دنيا به انسان بازگردانده نمي‌شوند و بازگرداندن آنها همچون حيات جاودانه در دنياى ديگر محقق خواهد شد.[12]

ب) نجات
 

در تعريف دين گفته شده است كه دين براى نجات و رستگارى انسان آمده است؛ پس نجات و رستگارى هدف دين است. صليب مسيح چه نقشى در نجات و رستگارى انسان دارد؟ پاسخ اين است كه بدون صليب نجات و رستگارى ممكن نيست. انسان‌شناسى پولسى و مسيحى به گونه‌اى است كه انسان براى نجات خود به منجى نياز دارد (منجى در اصطلاح علم اديان عبارت است از كسى كه با عمل خود نجات و رستگارى را براى انسان ممكن مي‌كند). انسان مسيحى سقوط كرده است و خودش براى نجات خودش هيچ كارى نمي‌تواند انجام دهد. اين مسيح است كه با صليب خود امكان نجات و رستگارى را فراهم مي‌كند. در اينجا دو اصطلاح «كفاره» و «فديه» مطرح مي‌شود. مسيح گناه آدم را كفاره داد يا فديه گناه آدم را پرداخت كرد و بدين وسيله، نجات و رستگارى را براى انسان‌ها ميسر ساخت. هرچند در تبيين آموزه «كفاره» و كيفيت آن بين مسيحيان اختلاف وجود دارد، اما اصل اينكه نجات و رستگارى با حادثه صليب ممكن شده است، مورد وفاق مي‌باشد[13] و در تاريخ مسيحيت كسانى مانند پلاگيوس كه مسيح را «منجى» نمي‌دانستند بلكه او را «راهنمايى» براى هدايت انسان‌ها مي‌دانستند مرتد و بدعتگذار اعلام شده‌اند.[14]
به هر حال نكته مهم در نجات‌شناسى پولسى و مسيحى آن است كه نجات و رستگارىِ انسان را خارج از او قرار مي‌دهد؛ يعنى نجات و رستگارى بايد از بيرون براى انسان ميسر شود، والاّ از خود انسان كارى ساخته نيست؛ اين حادثه صليب است كه نجات و رستگارى را ممكن كرده است.

ج) خدا
 

ماجراى صليب برنامه‌اى بود كه خدا از قبل تعيين كرده بود. اما چه كسى بايد بالاى صليب مي‌رفت؛ زيرا انسان‌هاى عادى ارزش اين را نداشتند كه كفاره گناه آدم شوند. كسى كه فدا شدن او مي‌توانست كفاره آدم به حساب آيد، پسر يگانه خدا بود كه هم‌ذات با خدا و با او برابر بود. در واقع خدايى كه انسان شده بود بايد بالاى صليب مي‌رفت. خدا (مسيح) جسم گرفت و به شكل انسان درآمد تا خود را فداى انسان كند.[15] پس خدا هم برنامه‌ريز بود و هم مجرى برنامه.

د) برنامه خدا
 

برنامه خدا براى نجات در واقع همان راه نجات است. چگونه مي‌توان به نجات و رستگارى دست يافت؟ پولس مي‌گويد تنها راه نجاتْ ايمانِ به اين مطلب است كه پسر خدا به صليب رفت و گناه ما را كفاره داد. تعبير پولس اين است كه انسان‌ها ـ كه همه فاسق هستند ـ با ايمان آوردن به پسر خدا و صليب او و اينكه گناه آدم كفاره داده شده است گويا با مسيح به صليب رفته‌اند و بدين طريق با اينكه عادل نيستند و گناهكارند (چون كفاره را خودشان نداده‌اند)، بى‌گناه و عادل به حساب مي‌آيند.[16] علاوه بر اين پولس تأكيد دارد كه هيچ نجاتى در شريعت نيست و اصلاً شريعت براى نجات و رستگارى نيامده است و در واقع با صليب مسيح دوره شريعت به سر آمده است.[17] پس برنامه خدا براى نجات انسان اين بوده است كه پسر يگانه خود را بفرستد تا به شكل انسان درآمده، به صليب رود و انسان‌ها، با ايمان به اين پسر و صليب او نجات يابند. در واقع انسان‌هايي كه دشمن خدا شده بودند با خون مسيح با خدا آشتى مي‌كنند و دوست خدا مي‌شوند.[18]
نكته بسيار مهم در بحث نجات‌شناسى مسيحى اين است كه ماجراى صليب، مسيحيت را در ميان اديان منحصر به فرد كرده است. نويسنده‌اى مسيحى مي‌گويد:
اساس ساير اديان بر تعاليم بنيان‌گذاران آن قرار دارد. مسيحيت با تمام اين اديان اين تفاوت را دارد كه بر اساس مرگ بنيان‌گذار خود قرار گرفته است. اگر مرگ مسيح را به كنارى بگذاريم مسيحيت به سطح ساير اديان نزول خواهد كرد. در آن صورت هرچند هنوز هم اخلاقيات عالى در دست خواهيم داشت ولى فاقد نجات خواهيم بود. اگر صليب را برداريم قلب مسيحيت از بين خواهد رفت.[19]
اين نكته باعث شده است كه مسيحيت از جهت ديگرى نيز از ساير اديان متمايز باشد. نجات در مسيحيت به ايمان به حادثه‌اى خاص كه در زمان و مكانى خاص رخ داده، منوط شده است؛ اما اديان ديگر هرچند نجات را در تعاليم خود مي‌دانند، به راحتى ممكن است قائل شوند كه همين تعاليم به صورت‌هاى ديگر براى مردم ديگر آمده باشد يا بگويند ديگران نيز قدرى از حق را دارند و به آن عمل مي‌كنند و چون ناآگاه هستند معذورند. از آنجا كه مسيحيت نجات را به ايمان به صليب منحصر كرده است، ديگرانى كه به اين ماجرا ايمان ندارند در واقع راهى براى نجات ندارند. مي‌توان گفت كه مسيحيت انحصارگراترين دين در ميان اديان است.[20]

ه‍‌) اساس مسيحيت
 

مسيحيت يك اسم تعينى است كه به تدريج در استعمالات از نام مؤسس آن گرفته شده است،برخلاف «اسلام» كه‌يك اسم‌تعيينى‌است و مقصوداز آن «تسليم‌بودن در مقابل حق» است. اما اگر از مسيحيان بخواهيم كه يك نام تعيينى بر دين خود بگذارند، بدون شك نام «انجيل» يا «بشارت» را مي‌گذارند. مقصود از بشارت، بشارت به نجات است، نجاتى كه تنها با صليب مسيح حاصل مي‌شود. پس مسيحيت در واقع بشارت به صليب است.[21]

زيرنويسها
 

*استاديار دانشگاه مفيد.
[1]. رك: ويليام هوردرن، راهنماى الاهيات پروتستان، ص38؛ آرچيبالد رابرتسون، عيسى اسطوره يا تاريخ، ص61ـ63.
[2]. تونى لين، تاريخ تفكر مسيحى، ص448.
[3]. هنرى تيسن، الاهيات مسيحى، ص219.
[4]. توجه شود كه پولس بر اساس تورات و تفسيرى كه از آن دارد سخن مي‌گويد.
[5]. رك: همان، ص147ـ152 و 171ـ190 و 218ـ229؛ الاميركانى، نظام التعليم فى علم اللاهوت القويم، ج2، ص51ـ54 و 64ـ75 و 94ـ136 و 176ـ177 و 228ـ263.
[6]. وليم باركلى، تفسير العهد الجديد، ص94.
[7]. رك: متى المسكين، شرح رساله القديس بولس الرسول الى اهل رومية، ص380ـ381؛ هنرى تيسن، الاهيات مسيحى، ص262.
[8]. رك: روميان، 8: 3 ـ4؛ افسسيان، 4: 23ـ24.
[9]. رك: اول قرنتيان، 15: 21ـ22؛ روميان، 5: 12ـ18.
[10]. رك: اول قرنتيان، 15: 42ـ50؛ افسسيان، 3: 4ـ6.
[11]. رك: هنرى تيسن، پيشين، ص162و176؛ الاميركانى، پيشين، ص119؛ وليم باركلى، پيشين، ص96؛ متى المسكين، پيشين، ص276.
Catechism of the Catolic Church, p.90
[12]. رك: روميان، 7: 18ـ21 و 8: 23؛ غلاطيان، 5: 16ـ18.
[13]. رك: الاميركانى، پيشين، ص161ـ173؛ هنرى تيسن، پيشين، ص220؛ توماس ميشل، كلام مسيحى، ص81ـ89.
[14]. رك: جوان اُگريدى، مسيحيت و بدعت‌ها، ص186ـ187؛
Christian Theology, Alister, E. McGrath, p.21
[15]. رك: انجيل يوحنا، 3: 16؛ روميان، 8: 3؛ غلاطيان، 4: 4و5؛ عبرانيان، 2: 14ـ16؛ الاميركانى، پيشين، ص189؛ هنرى تيسن، پيشين، ص219.
[16]. رك: روميان، 3: 21ـ26 و 5: 1و9؛ عبرانيان، 9: 22.
[17]. رك: دوم قرنتيان، 3: 7ـ11؛ غلاطيان، 2: 19ـ21 و 3: 10ـ14 و 23ـ29.
[18]. رك: روميان، 5: 10؛ دوم قرنتيان، 5: 18؛ كولسيان، 1: 20.
[19]. هنرى تيسن، پيشين، ص219.
[20]. مايكل پترسون، و...، عقل و اعتقاد دينى، ص402ـ404.
منبع:پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب